روشاروشا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

برای دخترم روشا

یه روز بد...

زیباترین آرزوی من روشا جان! مامانیِ من! دیروز یکی از روزای بداخلاقی شما بود  الان که برات مینویسم یکِ صبحِ من از ناراحتی خوابم نمیبره  اومدم تا بنویسم شاید یکم سبک بشم !نمی دونم چت بود ولی دلت خیلی پربود خیلی بهانه گیر بودی ... با اینکه ساعت ١٠ از خواب بیدار شده بودی دلت نمیخواست بعد از ظهر بخوابی و چون خواب بعدازظهر شما برای من مثل یه اصل توی زندگیه! گیر دادم که بخوابی شما هم نمیخوابیدی و کلی گریه کردی تا اومد خوابت ببره پسر خاله ی مامانی زنگ زد و میخواست راجب کارش باهام مشورت کنه آخه من به اندازه ی دایی علی دوستش دارم اونم باهام خیلی دردودل میکنه! خلاصه وقتی حسن زنگ زد دیگه بهونه دستت اومد شروع...
29 آبان 1390

خواب

دخمل کوچولوی مامانی روشا جان! مامانیه من شما یه مدته شبها خیلی بد میخوابی و دوست داری تا اونجایی که ممکنه دیر بخوابی و ما حسابی داستان داریم برای خوابوندنت و مامان هم از اونجایی که خیلی بی طاقت شده بعداز کلی سرو کله زدن باهات کم میاره و عصبانی میشه که چرا نمی خوابی شما هم از اونجایی که خیلی ناز داری گریه میکنی و پدر میاد به دادت میرسه حالا چند شبه که پدر مسئول خوابت شده ومیاد برات اونقدر لالایی میخونه تا خوابت ببره البته فقط شب اول شما زودتر از پدر خوابیدی و شبهای بعد پدر وسط لالاییش خوابش میبره منم خودمو میزنم به خواب تا اینکه بخوابی دیشب قبل خواب هوس دنت کردی و گفتی تاشکی بنت میخوردم تاحالا اسم دنتو ...
23 آبان 1390

همه چی آرومه...

عزیز مامانی روشا جان! دختر گلم نمیدونم از کدوم شیرین کاریات و شیرین زبونیات بگم نمیدونی با این زبونت داری با دل ما چیکار میکنی امشب که داشتم میخوابوندمت بعد از کلی حرف و قصه و بازی مامان ساکت شد تا شما دیگه بخوابی یه دفعه آروم گفتی همه چی آرومه ...           من چقدر خوشبختم...   من از تعجب دوباره پرسیدم چی خوندی وشما دوباره با صدای آروم به تقلید از خواننده اش گفتی همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... وجالب اینجاست وقتی این آهنگ در اومد و ما مرتب گوشش میدادیم شما هنوز یک سالت نبود ولی خیلی از شنیدنش خوشحال میشدی و نانای میکردی! نمیدونی چه جوری چلون...
18 آبان 1390

مهمان...

  پرنسمم روشا جان!  مامانیه من ما روز جمعه مهمون داشتیم مادر جون اینا و خاله سایه اینا بعد از چند ماه قابل دونستن و اومدند خونمون البته عزیز اینا هم بودند! اول همش میگفتی بریم بیرون منم میگفتم مهمون داریم !مهمون چیه منم مهمون میخوام منم میگفتم پویان خاله سی سی و ... شب میان اینجا مامان هم کلی کار داشت میخواستم مرصع پلو و خورش کرفس درست کنم غذاهای مورد علاقه پدر جون و مادر جون...      ساعت ٦ کارای من تموم بود ومنتظر اومدن مهمونها مثل همیشه اول عزیز اینا رسیدن و یک ساعت بعد مادر جون اینا تا زنگ خونه رو میزدند پشت در منتظر میاستادی تا در بزند و شما درو باز کنی و با خوشحالی ازش...
15 آبان 1390

مسافرت مشهد

زائر بارانی من روشا جان!   مامانی بالاخره طلسم مسافرت به مشهد شکسته شد و امام رضا هم مارو طلبید از اون روزی که مادر جون اینا به مشهد رفتند و من هر موقع توی تلویزیون حرم امام رضارو نشون میدادند بهت میگفتم که مادرجونی اینجاست شما هم از اون روز هر موقع  حرم یا مسجد میدیدی میگفتی تاشکی بریم امام رضا فکر کنم امام رضا صداتو شنید وما به همراه عمو مهدی و خونوادش و عزیز و مادر بزرگ رفتیم مشهد و شما اولین سفر زیارتی و اولین سفر هوایی و تجربه کردی رفتنه که پرواز ٢ ساعت تاخیر داشت و شما و آنیتا خیلی خسته شدید از پشت شیشه هواپیما هارو نگاه میکردید و کلی تعجب از بزرگیشون وقتی نشستیم ...
10 آبان 1390
1